شاید که...مرده ام!
شجاع شده ام این روز ها آن قدر که در رویا بارها,از بالاترین ارتفاع تخیل خودم را پرت کرده ام!
و بالای جنازه ی نیمه جانم مرثیه ها خوانده ام!
شوکرانی سرکشیده ام تا تکه تکه دلم را جان داده ام...طنابی ساخته ام سخت انداخته ام
دور گلویم تا بغضش را خفه کنم و در شماره ی نفس هایی بریده بریده مرده ام!
در رویایی تلخ با هر ضربان...طپش سرم را به دیوار زده ام...گریسته ام...خون گریسته ام...
این روزها حتی پیرهن سفید عروسیم را بخشیده ام...و به جایش کفنی سپید دوخته ام...
با بویی از کافور...من بارها خودم را روی شانه های خسته ام حمل کرده ام برای این مرده ی
غریب گریسته ام و در جایی دور...خاکی دور...بیابانی دور...خود را دفن کرده ام...
این روز ها سیاهپوش تنهایی خویشم!!
:: بازدید از این مطلب : 1066
|
امتیاز مطلب : 411
|
تعداد امتیازدهندگان : 101
|
مجموع امتیاز : 101